یکـــ الـــــحــــدیــــــدی

ما باید کزبر الحدید باشیم؛ مثل پاره‌هاى فولاد باشیم. ایمانمان را تقویت کنیم؛ بصیرتمان را زیاد کنیم(امام خامنه ای)

یکـــ الـــــحــــدیــــــدی

ما باید کزبر الحدید باشیم؛ مثل پاره‌هاى فولاد باشیم. ایمانمان را تقویت کنیم؛ بصیرتمان را زیاد کنیم(امام خامنه ای)

من از خدای خود خواسته‌ام...

من از خدای خود خواسته‌ام...

نه در جنگ ایران و عراق شهید بشوم و نه به دست منافقین

بلکه با خدای خود عهد کرده‌ام شهادتم به دست شقی‌ترین آدم‌های روی زمین، یعنی اسرائیلی‌ها باشد...

این را هم می‌دانم که خدا این تقاضای مرا قبول می‌کند و من به دست آنها شهید می‌شوم.

احمد متوسلیان

.

پای منو بده!


داخل میدون مین پای دوتا از بچه های تخریب با هم قطع شده بود.

تو این گیر و دار داشتن با هم شوخی میکردن که :« پای منو بده ، پای خودتو بردار ، مواظب باش پات با پای من قاطی نشه ...!!!»



برخورد با اسیر عراقی

رفتیم توی کمپ اسرای عراقی.

توی آن همه،یک اسیر ناراحت و درهم،کز کرده بود یه گوشه.

علی آقا رفت سروقت او.دستی روی سر او کشید.

عراقی سفره دلش رو باز کرد که:

«یه انگشتری یادگاری از خانواده ام داشتم،یه رزمنده ایرانی به زور اون رو از دستم در آورد!»

علی آقا،این رو که شنید انگشتر خودش رو درآورد و کرد توی انگشت اسیر عراقی.

یه تسبیح هم بهش هدیه کرد و یه کمپوت گیلاس براش باز کرد.

اسیر عراقی زیر و رو شده بود.

قمقمۀ پر از آب

قمقمه اش را چپه می کرد توی دهن عراقی ها و می گفت:

مسلمون باید هوای اسیرها رو داشته باشه.

بلند شد بره طرف بقیه اسرا ، آر پی جی سرش را پَراند.

با اینکه قمقمۀ پر از آب تو دستش بود ، اما لب تشنه پر کشید.


خداحافظی با مادر

می خواست بره و بچه ها منتظرش بودن

حس عجیبی داشت، انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست!

اضطراب داشت که چجوری با مادر خداحافظی کنه...

با خودش می گفت: «یعنی الان چی می خواد بگه؟ ، من که طاقت ندارم بشنوم...»

فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد! من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و...

بالاخره دلش رو زد به دریا و رفت جلو، دست مادر رو بوسید و از زیر قرآن ردش کرد...

منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر گفت:

«خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا(س) برسون»


گمنام ها . . .

در آغوش گرفته اند و می آیند
آرام و آهسته
صدای استخوان ها درد را بیشتر میکند
بغض ها سنگین میشوند
آنقدر این حجم کوچک سنگین میشود که قافله را به زانو می اندازد
هنوز که هنوز است در مقابل استخوان های بی سر شما لال مانده ام
و در زنجیر بی پلاک
چقدر گمنامی خودتان را به رخمان میکشید