دو جهانگرد امریکایی به قاهره رفتند تا عارف معروفی را در آنجا ملاقات کنند.
وقتی به منزل او رسیدند، با کمال تعجب دیدند که عارف در اتاقی بسیار ساده زندگی می کند،
اتاق پر از کتاب بود وغیرازآن فقط میز و نیمکتی دیده می شد،
دو جهانگرد از عارف پرسیدند :
لوازم منزلتان کجاست؟
عارف گفت:مال شما کجاست؟
جهانگردان گفتند:لوازم ما؟اما، ما اینجا فقط مسافریم!
عارف پاسخ داد:من هم همین طور!
انسان میبیند رمضان دارد میرود؛ مثل قطاری که آخرین واگنش رسیده است و ما هم در راهی ماندهایم که حتی امید معجزهای در آن نیست. اگر سوار نشویم، تنهایی است!
من یادم نمیرود که یک احساس عجیبی از حرکت ماشینها یا قطارها از کودکی در ما بود؛ چون شنیده بودیم که اگر به قطار دیر برسیم، میرود، بعد هم مشکلاتی پیش میآید. آنقدر رفتنِ قطار رنجمان میداد که ما حتی از قطار پایین نمیآمدیم، گاهی هم که پایین میآمدیم خیلی فاصله نمیگرفتیم. گاهی هم فکر میکردیم که اگر قطار رفت به کجای آن بچسبیم!
حال که قطار رمضان، لحظهها و روزها و شبهایش دارد میگذرد، ما اگر جا ماندیم و نرسیدیم، محرومیم و ملعونیم...
<<شخصی را دیدم گفت من از حضرت علی شجاع ترم>>
!!!گفتم چطور این را میگی؟!!!
گفت حضرت علی از مردم نمیترسید من از خدا هم نمیترسم گناه میکنم
گفتم عجب،
گفت از حضرت علی هم زاهد ترم،گفتم چطور؟!
گفت حضرت علی از دنیا گذشت،من بی خیال دنیا و اخرت شدم
<<بیانات اقای قرائتی در حرم رضوی،رمضان 92>>
خدایا
گاهی تو را بزرگ می بینم و گاهی کوچک
این تو نیستی که بزرگ می شوی و کوچک
این منم که گاهی نزدیک می شوم و گاه دور . . .