یکـــ الـــــحــــدیــــــدی

ما باید کزبر الحدید باشیم؛ مثل پاره‌هاى فولاد باشیم. ایمانمان را تقویت کنیم؛ بصیرتمان را زیاد کنیم(امام خامنه ای)

یکـــ الـــــحــــدیــــــدی

ما باید کزبر الحدید باشیم؛ مثل پاره‌هاى فولاد باشیم. ایمانمان را تقویت کنیم؛ بصیرتمان را زیاد کنیم(امام خامنه ای)

اعترافات یک اسیر عراقی(3)

آنچه در ادامه می آید یکی از 11 یادداشت یک اسیر عراقی است که از کتابی تحت عنوان مدال و مرخصی برگرفته شده است.وی در این یازده نوشته خود به بیان خاطراتی از دوران جنگ ایران و عراق و همچنین اسارتش در ایران می پردازد.

۳.امدادهای غیبی

امداد غیبی به مفهوم واقعی عبارت است از دستگیری خداوند بزرگ از بندگان با اخلاص خود توسط عوامل غیبی در آسمانها و زمین بدون آگاهی انسانها. یعنی همان سدهای مستحکم و مقاومی که انقلاب اسلامی را در گذشته و حال از جریانات مخرب و ویرانگر مصون نگه داشت؛ و من در جریان چنین موقعیتهایی قرار داشتم

ادامه مطلب ...

اعترافات یک اسیر عراقی(2)

آنچه در ادامه می آید یکی از 11 یادداشت یک اسیر عراقی است که از کتابی تحت عنوان مدال و مرخصی برگرفته شده است.وی در این یازده نوشته خود به بیان خاطراتی از دوران جنگ ایران و عراق و همچنین اسارتش در ایران می پردازد.

۲.میدان مین

در یکی از روزهای ماه ژوییه 1983 ستون نیروهای ما بر روی بلندیها و قله های سر به فلک کشیده حاج عمران، که دارای اهمیت سوق الجیشی فراوانی بود و رفت و آمد در آنها به سختی صورت می گرفت، مستقر شد. از این سمت، به طور شبانه روزی حمله های سخت و غافلگیرانه ای از سوی نیروهای صدامی و نیروهای ایرانی برای تصرف قله «گردکو» صورت می گرفت. نقل و انتقال در چنین مواضعی معمولاً هنگام تاریکی شب صورت می گرفت. تا آن روز صبح، ما از اهمیت فوق العاده این منطقه بی خبر بودیم.

ادامه مطلب ...

اعترافات یک اسیر عراقی(1)

آنچه در ادامه می آید یکی از 11 یادداشت یک اسیر عراقی است که از کتابی تحت عنوان مدال و مرخصی برگرفته شده است.وی در این یازده نوشته خود به بیان خاطراتی از دوران جنگ ایران و عراق و همچنین اسارتش در ایران می پردازد.

1.شهید اتکا          

قوطیهای «اتکا» محتوی غذای لذید ایرانی که مجانی و یا به عنوان هدیه ای از سوی «سازمان اتکا ایران» و یا هر مؤسسه دیگر به دست ما می رسید، به صورت بخشی از سلاحهای جنگی درآمده بود. این قوطیها امکان داشت سر یکی از ماها را بشکافد و یا بالعکس مسیرش را گم کند و ما سر او را بشکافیم که در این صورت غذای لذیدی به دست می آوردیم.

ادامه مطلب ...

دست نوشته ها شهدا(۱)

 

آنچه در ادامه می آید مجموعه ای دنباله دار است از دست نوشته های شهدا

خدایا! یک عمر به نفسم ظلم کردم

تصمیم گرفته بودم اگر بتوانم ترخیصی بگیرم، چون خیالم از جانب شما ناراحت بود؛ ولی به خدا قسم تا به مسجد رسیدم و قرآن را باز کردم به ولله قسم آیه ای آمد که مضمونش این بود«آنهایی که به بهانه هایی جهاد را ترک می کنند، منافقند.» پس از شما می خواهم مدت کمی دیگر هم صبر کنید. مرگ و زندگی دست خداست. نه آنانکه از جهاد فرار کرده اند، دیرتر از موقع مردند و نه آنانی که در جهاد شرکت کردند اجلی نارس داشتند.

...آنگاه که غم بر دل شما سایه افکند، روی به درگاه حق آورید.

این مطلب را پشت خاکریز می نویسم.

خدایا! یقین و اخلاص و توکلم را زیاد کن و عشقم را به اهل بیت زیاد کن و امام هشتم را از من راضی کن.

خدایا! معبودا! دوست دارم مظلوم کشته شوم و در راهت پودر شوم و اثری از من نماند. این خواهش من! اما تو، تو هر چه خواستی انجام بده.

خدایا! راضی ام به آتش جهنم، ولی از فراق تو و دوستانم در عذابم. تو را که نشناختم، ولی دوستانم را که شناختم. خیلی عجیب بودند که وصف نمی توانم بکنم.

خدایا! پدر و مادرم خیلی بر گردن من حق دارند، ولی تو بیشتر حق داری، از تو می خواهم به آنها صبر بدهی.

خدایا! مقلد خوبی برای امام نبودم، ولی آرزو دارم که در آخرت با او محشور شوم.

خدایا! یک عمر به نفسم ظلم کردم.

خدایا! جز اینکه بگویم شرمنده ام، شرمنده ام، خجالت می کشم که حرفی بزنم و همه را به خودت واگذار می کنم.

خدایا! به این لحظه های شریف و عزیز دستم را رها نکن. دستم را بگیر و به بچه ها ملحق کن.

خدایا! به آبروی این بچه ها قسم، به آه و سوگند و به لبخندهای لبشان سوگند، ریشه رذایل اخلاقی را از دل ما بکن و مرا آنی به خودم وامگذار

). طلبه و پاسدار شهید محمدرضا احمدی زمانی)

***

ادامه مطلب ...

درگیری نزدیک با عراقی ها

 

با استقرار نیروهای دشمن بر ساختمان فرمانداری و ساختمان‌های اطراف آن، مهاجمان کاملاً بر پل تسلط یافته، رفت و آمد، انتقال مجروحان و رساندن مهمات به بچه‌ها غیرممکن می‌شود. حتی عبور از کارون توسط قایق و بلم به سادگی میسر نیست. زیرا کارون زیر‌آتش خمپاره‌های دشمن قرار گرفته است. یک ماشین پر از مجروح قبل از رسیدن به بالای پل هدف رگبار دشمن قرار گرفته، با انفجار باک بنزین، راننده و مجروحان می‌سوزند. هم‌چنین قایقی حامل دو مجروح، دو سه نفر از خواهران و سه چهار نفر از برادران، هنگام عبور از کارون مورد اصابت خمپاره دشمن قرار می‌گیرد و چیزی از آن باقی نمی‌ماند.

فقط لحظاتی بعد آب خونین شده، قطعاتی از چادر خواهران روی آب مشاهده می‌شود.

ادامه مطلب ...

چهار روایت از خاطرات اسارت

1 ـ برادر طباطبایی می گفت : « چندین ماه قبل از شروع جنگ بود . شهید چمران که آن موقع وزیر دفاع بود از پایگاه ما دیداری به عمل آورد و در ضمن سخنرانی گفت : اخیرا نیروهای رژیم بعث عراق در مرزهای کشورمان دست به ماجراجویی می زنند لذا نیاز است عده ای از برادران به طور داوطلب جهت دفاع از آب و خاک و ناموس میهن اسلامیمان برای یک ماموریت شش ماهه به مرز اعزام شوند.

من جزو داوطلبین بودم . بعد از انجام یک ماموریت سنگین در روزهای آخر به هنگام یک درگیری شدید اسیر شدم . اگر چه ما افراد معدودی بودیم ولی در مقابل یک گردان کماندویی دشمن مقاومت جانانه ای کردیم و دهها نفر از عراقیها را به خاک و خون کشیدیم .هر چند که در لحظه آخر تعدادمان از پنج نفر تجاوز نمی کرد.

ادامه مطلب ...

یاد شهید کاوه

 

تابستان سال ۶۵ منطقه بودیم. اوقات بیکارى را گاهى فوتبال بازى مى کردیم. یک روز مشغول بازى بودیم که شهید کاوه آمد و گفت من هم بازى. یار طرف مقابل ما شد. وقتى بازى به اوج خودش رسیده بود پاى من افتاد داخل بند پوتین شهید کاوه و او به شدت زمین خورد. 

بلند شد و مانند بچه هاى کوچک که بهانه مى گیرند از زمین رفت بیرون و گفت: من با تو قهرم دیگر بازى نمى کنم. این عبارت را با حالت بچگانه و ناز و کرشمه اى خاص بیان کرد. تمام افراد دو تیم جمع شدند و التماس کردند که: محمود آقا بیا بازى او همچنان مى گفت: نمى آیم. من را تاجى زده زمین. خلاصه بعد از کلى التماس و درخواست که شما بزرگترید، عیب نداره، نفهمیده و روبوسى بلند شد و آمد بازى؛ چقدر آن روز خندیدم و خوش گذشت. روحش شاد.
در تیپ
۷۷ کماندویى نبوت باختران از عملیات بیت المقدس سه ته عملیات والفجر ده در یکى از برنامه هاى گشتى: دو نفر از برادران در خاک دشمن مانده بودند. موقع برگشتن بر اثر انفجار خمپاره یکى هر دو چشم و دیگرى پاهایش را از دست مى دهد. فکرى از مغزشان خطور مى کند. آن که پا نداشته به دیگرى مى گوید: بیا من چشم تو باشم. تو پاى من. همین کار را کردند و توانستند به خاکریز خودمان برسند.

ماجرایی خواندنی از پیدا شدن یک شهید

اوایل سال 72 بود و گرماى فکه.
در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم.

چند روزى مى شد که شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و کار را شروع مى کردیم. گره و مشکل کار را در خود مى جستیم. مطمئن بودیم در توسلهایمان اشکالى وجود دارد.

آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(ع). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و...

ادامه مطلب ...