یکـــ الـــــحــــدیــــــدی

ما باید کزبر الحدید باشیم؛ مثل پاره‌هاى فولاد باشیم. ایمانمان را تقویت کنیم؛ بصیرتمان را زیاد کنیم(امام خامنه ای)

یکـــ الـــــحــــدیــــــدی

ما باید کزبر الحدید باشیم؛ مثل پاره‌هاى فولاد باشیم. ایمانمان را تقویت کنیم؛ بصیرتمان را زیاد کنیم(امام خامنه ای)

چهار روایت از خاطرات اسارت

1 ـ برادر طباطبایی می گفت : « چندین ماه قبل از شروع جنگ بود . شهید چمران که آن موقع وزیر دفاع بود از پایگاه ما دیداری به عمل آورد و در ضمن سخنرانی گفت : اخیرا نیروهای رژیم بعث عراق در مرزهای کشورمان دست به ماجراجویی می زنند لذا نیاز است عده ای از برادران به طور داوطلب جهت دفاع از آب و خاک و ناموس میهن اسلامیمان برای یک ماموریت شش ماهه به مرز اعزام شوند.

من جزو داوطلبین بودم . بعد از انجام یک ماموریت سنگین در روزهای آخر به هنگام یک درگیری شدید اسیر شدم . اگر چه ما افراد معدودی بودیم ولی در مقابل یک گردان کماندویی دشمن مقاومت جانانه ای کردیم و دهها نفر از عراقیها را به خاک و خون کشیدیم .هر چند که در لحظه آخر تعدادمان از پنج نفر تجاوز نمی کرد.

با این حال از جنگ تن به تن ابا نداشتیم تا این که بعد از یک درگیری شدید و در میان انبوهی از گلوله و دود و آتش و جراحت اسیر شدیم . من تنها « بی سیم » خود را منهدم کردم و کد آن را نیز بلعیدم .
عراقیها وقتی که دست و پای ما را بستند سراسیمه می گفتند : بقیه کجایند ما اظهار بی اطلاعی می کردیم و آنها هاج و واج مانده بودند که چگونه یک جمعیت پنج شش نفری چنین مقاومتی کرده اند و به قول خودشان احتمال یک گردان نیرو را می دادند. وقتی « بی سیم » را خراب دیدند دنبال « بی سیم چی » و کدهای آن می گشتند که همگی تنها برادر شهیدمان را معرفی کردیم ولی چون در دست او چیزی نیافتند فهمیدند که یکی از ما کد را بلعیده است . لذا فرماندهشان گفت : اگر بی سیم چی را بشناسم شکمش را پاره می کنم . درست سه ماه بعد از آن تاریخ حمله و تجاوز رسمی عراق به کشورمان شروع شد و ما در این مدت در زندان « کرکوک » به سر می بردیم . بعدها ما را به بغداد بردند. یک روز در وزارت دفاع مرا بازجویی می کردند. افسر عراقی چند نوع بی سیم داخل اتاق نهاده بود و به من گفت : با این دستگاهها آشنایی یا نه گفتم : « یعنی ما این همه عقب مانده ایم که ندانیم اینها چیه » افسر که به نظر می رسید قند در دلش آب می شود با خوشحالی گفت : « خوب چیه » گفتم : « معلومه باتری تراکتوره . » به سان اربابان خود چند فحش و دشنام از دهان بیرون ریخت و با عصبانیت گفت : « اینها باتری تراکتوره ! » من با خونسردی گفتم : « فکر می کنی نمی دانم برادرم تراکتور رومانی داره و اینارو زیاد دیده ام . »
طباطبایی کسی است که مدت زیادی از اسارت خود را در سلولهای بغداد سپری کرده و انواع شکنجه های جسمی و روحی را به جان خریده است . در طول اسارت خبر ناگواری از خانواده اش بر دوشش سنگینی می کرد و داغ شهادت دو برادر را دیده بود. اینک سرفراز به آغوش میهن پاک اسلامی بازگشته است .


2 ـ برادر پاسداری به نام « صارم » که حدود هفت سال در لبنان علیه صهیونیستها نبرد کرده بود اینک در جریان یک ماموریت در منطقه ایلام به دست وطن فروشان اسیر و تحویل ارتش عراق می شود. هنگام اسارت کارت مخصوص خود را نیز به همراه داشته لذا عراقیها حساسیت زیادی نسبت به او نشان می دادند. البته به قول بعضی از برادران قبلا عراقیها برای سرشان جایزه تعیین کرده بودند . به هر ترتیب او را به اردوگاه « موصل 2 » می آورند . شب در داخل زندان انفرادی بود که عراقیها جاسوسی به نام « حنش » را به داخل زندان می برند و او بعد از احوالپرسی به صارم می گوید : « ببین برادر! این جا اسارته و اینها اگر حساس بشن خیلی اذیت می کنن . اگر فرمانده بودی سریع خودت را معرفی کن . من خودم فرمانده تیپ بودم خودم را معرفی کردم . الان هم هیچ کار ندارن » . برادر « صارم » او را می شناسد و با توپ و تشر از اتاق بیرونش می کند.


3 ـ برادری از دوستان بهبهانی می گفت : مدت زیادی مرا بازجویی کردند . به حول و قوه الهی در مقابل همه تهدیدها و فشارهای آنها ایستادم تا این که افسر عراقی معروف به « قشمار » 2 که به اصطلاح معاون اردوگاه هم بود گفت : اگر به خواسته های ما پاسخ مثبت ندهی و به مخالفت خود ادامه دهی والله به جایی بیندازمت که اصلا ستاره نبینی . من با لبخند به او گفتم خودت گاهی اوقات به اون جا سر می زنی یا نه گفت : برای بازجویی حتما می آیم . من با اشاره به شانه اش گفتم : پس ستاره می بینم همان ستاره های شانه تان ما را بس است !


4 ـ برادر « حمیدرضا فرحبخش » 3 روزی در حیاط اردوگاه اقامه جماعت کرد و حدود دویست نفر به او اقتدا کردند . سرباز عراقی به نام « احمد » این صحنه را مشاهده کرد و فردا که او را در کنار راهرو تنها می بیند می گوید : فلانی می دانی اسیر هستی ایشان جواب می دهد : بلی خوب هم می دانم بعد میپرسد : می دانی ذلیل هستی در اوج صلابت می گوید : اسیر هستم اما ذلیل هرگز! آن گاه بازوان خود را نشان می دهد و اضافه می کند اگر شک داری می توانی یقین کنی که آن طور که تو فکر می کنی نیست .
« احمد » از ناراحتی چشم غره ای می رود و بعد هم با تهدید می گوید : توی زندان به تو نشان می دهم . « حمیدرضا » با لبخند جواب می دهد : خدا کریمه 4.
پاورقی :
1 ـ از اهالی باختران
2 ـ به معنی مسخره از آنجا که خود او این کلمه را زیاد استفاده می کرد به همین نام شهرت یافت .
3 ـ از بهبهان
4 ـ خوشه های خاطره از انتشارات دفتر تبلیغات حوزه علمیه قم
اسرایی که مدت زیادی در اسارت می ماندند انواع شکنجه های جسمی و روحی را به جان خریده بودند. یکی از اسرا در همین وضعیت در طول دوران اسارت خبر ناگواری از خانواده اش بر دوشش سنگینی می کرد و داغ شهادت دو برادر را دیده بود
عراقی ها برای گرفتن اطلاعات از اسرای موثر و مقاوم افرادی را به عنوان دلسوز و طالب دوستی و مودت و در اصل به عنوان « جاسوس » به میان نیروهای مسلمان و استوار نفوذ می دادند

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد