تابستان سال ۶۵ منطقه بودیم. اوقات بیکارى را گاهى فوتبال بازى مى کردیم. یک روز مشغول بازى بودیم که شهید کاوه آمد و گفت من هم بازى. یار طرف مقابل ما شد. وقتى بازى به اوج خودش رسیده بود پاى من افتاد داخل بند پوتین شهید کاوه و او به شدت زمین خورد.
بلند شد و مانند بچه هاى کوچک که بهانه مى گیرند از زمین رفت بیرون و گفت: من با تو قهرم دیگر بازى نمى کنم. این عبارت را با حالت بچگانه و ناز و کرشمه اى خاص بیان کرد. تمام افراد دو تیم جمع شدند و التماس کردند که: محمود آقا بیا بازى او همچنان مى گفت: نمى آیم. من را تاجى زده زمین. خلاصه بعد از کلى التماس و درخواست که شما بزرگترید، عیب نداره، نفهمیده و روبوسى بلند شد و آمد بازى؛ چقدر آن روز خندیدم و خوش گذشت. روحش شاد.
در تیپ ۷۷ کماندویى نبوت باختران از عملیات بیت المقدس سه ته عملیات والفجر ده در یکى از برنامه هاى گشتى: دو نفر از برادران در خاک دشمن مانده بودند. موقع برگشتن بر اثر انفجار خمپاره یکى هر دو چشم و دیگرى پاهایش را از دست مى دهد. فکرى از مغزشان خطور مى کند. آن که پا نداشته به دیگرى مى گوید: بیا من چشم تو باشم. تو پاى من. همین کار را کردند و توانستند به خاکریز خودمان برسند.