رفتیم توی کمپ اسرای عراقی.
توی آن همه،یک اسیر ناراحت و درهم،کز کرده بود یه گوشه.
علی آقا رفت سروقت او.دستی روی سر او کشید.
عراقی سفره دلش رو باز کرد که:
«یه انگشتری یادگاری از خانواده ام داشتم،یه رزمنده ایرانی به زور اون رو از دستم در آورد!»
علی آقا،این رو که شنید انگشتر خودش رو درآورد و کرد توی انگشت اسیر عراقی.
یه تسبیح هم بهش هدیه کرد و یه کمپوت گیلاس براش باز کرد.
اسیر عراقی زیر و رو شده بود.