یکـــ الـــــحــــدیــــــدی

ما باید کزبر الحدید باشیم؛ مثل پاره‌هاى فولاد باشیم. ایمانمان را تقویت کنیم؛ بصیرتمان را زیاد کنیم(امام خامنه ای)

یکـــ الـــــحــــدیــــــدی

ما باید کزبر الحدید باشیم؛ مثل پاره‌هاى فولاد باشیم. ایمانمان را تقویت کنیم؛ بصیرتمان را زیاد کنیم(امام خامنه ای)

حکایات خواندنی(3)

هر وقت شاه، گبر شد !

در زمان رضاخان، زمانی قصد کردند نماز جماعت مساجد را تعطیل کنند. در مسجد جامع که ائمه جماعت متعددی داشت، هر یک از آن ها به دلیلی نیامدند. یکی به مسافرت رفت، دیگری به اصطلاح مریض شد! اما آیت الله شاه آبادی برای نماز عازم مسجد شدند، آن روز، عوض مردم نمازگزار، عده ای قزاق در مسجد مستقر شده بودند. در راه مسجد، یکی از مریدهای آقا به ایشان می گوید: در مسجد قزاق ها ریخته اند. آقا می فرمایند: خوب، قزاق ریخته باشد!  و وارد مسجد می شوند.یکی از افراد دولت با لباس شخصی جلو می آید و به آقا می گوید: آقا مگر نمی دانید نماز تعطیل است؟

آقا در حالی که حتی سرشان را بلند نکرده بودند که او را نگاه کنند، به او فرمودند:

« برو بگو گنده تر از تو بیاد!»

گفت: من بزرگتر هستم.

آقا فرمودند: « اگر با تو حرف بزنم، بعدا" کس دیگری نیست که اعتراض کند؟»

گفت: خیر.

فرمودند: « این جا کجاست؟»

گفت: تهران.

فرمودند: « نه این جا که ایستاده ای و با تو صحبت می کنم کجاست؟»

گفت: مسجد.

فرمودند: « من کی هستم؟»

گفت: پیشنماز.

فرمودند: « مملکت ، چه مملکتی است؟»

گفت: ایران.

فرمودند: « ایران ، دینش چیست؟»

گفت: اسلام.

فرمودند: « شاه چه دینی دارد؟»

 چون نمی توانست بگوید مخالف قرآن و نماز و اسلام است، گفت: شاه مسلمان است.

ایشان فرمودند: « هر وقت شاه گبر شد و اعلام کرد که من کافرم، و یا یهودی و نصرانی هستم و بالای سر این مسجد ناقوس زدند، من که پیشنماز مسلمانان هستم، می روم و در مسجد مسلمانان نماز می خوانم. ولی مادامی که این جا ناقوس نزدند و شاه هم اعلام گبریت و کفر نکرده، من پیشنماز مسلمانان باید این جا نماز بخوانم.»

پس از این گفت و گو، وارد شبستان شدند و با این که کسی برای نماز در مسجد نبود، داخل محراب به نماز ایستادند.

یکی از نمازگزاران که ایشان را دیده بود در مسجد، فریاد « الصلواة» را بلند کرد. مردم هم که نمازگزار بودند با منع وجود آمده، مشتاق تر شده بودند و به مسجد هجوم آوردند و بساط شاه و قزاق ها به هم خورد.


حکایات خواندنی(2)

علم در کاغذ نیست

عده ای شایع کرده بودند که آقای شاه آبادی، حکیم است نه مجتهد. روزی در تهران، یک نفر که برای پرداخت سهم مبارک امام ( ع) نزد ایشان آمده بود، از ایشان خواست که اجازه های اجتهادشان را ببیند! ایشان که به شدت از این عمل ناراحت شده بودند، از همسرشان خواستند صندوقی را که اجازه های اجتهادشان در آن قرار داشت، بیاورند و آن گاه در مقابل چشم او، همه را پاره کردند، و در حالی که با دست به سینه ی خود اشاره می کردند، فرمودند:

« علم در کاغذ نیست. قوه ی اجتهاد در این جاست. اگر علماء به من اجازه ی اجتهاد داده اند، به خاطر صلاحیت علمی من بوده، ولی من خودم هرگز به دنبال گرفتن این اجازه ها نبوده ام.»

حکایات خواندنی (۱)

اثر زخم زبان

آیت الله محمد شاه آبادی نقل می کنند :

در زمان قدیم، حمام ها عمومی و دارای خزینه بود. روزی مرحوم شاه آبادی به حمام رفته بودند و پس از شست و شوی خود، وارد خزینه شدند و بعد از آب کشیدن بدن، بیرون آمدند و چون می خواستند از سطح حمام بگذرند، احتیاط می کردند که آب های کثیف بر بدنشان نریزد.سرهنگی که اونیز در حمام بود، چون احتیاط ایشان را دید، زبان به طعن و تمسخر گشود و به ایشان اهانت کرد. ایشان از این تمسخر و طعن او خیلی ناراحت شدند، اما چیزی نگفتند و به راه خود ادامه دادند.فردای آن روز مشغول تدریس بودند که صدای عده ای که جنازه ای را حمل می کردند، شنیدند. پرسیدند چه خبر شده؟ اطرافیان جواب دادند که آن سرهنگی که دیروز در حمام به شما اهانت کرد، وقتی از حمام بیرون آمد، سر زبانش تاول زد و درد آن هر لحظه بیشتر شد و معالجه ی دکترها هم سودی نبخشید و در کمتر از 24 ساعت، از دنیا رفت.

بعدها، هر وقت که آیت الله شاه آبادی از این قضیه یاد می کردند، متأثر و ناراحت می شدند و می فرمودند:

« ای کاش آن روز در حمام به او پرخاش کرده و ناراحتی خود را بروز می دادم تا گرفتار نشود».