«میگویند آن گاه که یوسف در زندان بود، مردی به او گفت: تو را دوست دارم.
یوسف گفت: ای جوانمرد ! دوستی تو به چه کار من آید؟ از این دوستی مرا به
بلا افکنی و خود نیز بلا بینی! پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این
دوستی، او بیناییاش را از دست داد و من به چاه افتادم.
زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد و من مدتها زندانی
شدم. اینک! تو تنها خدا را دوست داشته باش، تا نه بلا بینی و نه دردسر
بیافرینی ».
بسیار زیبا بود.کلا مطالب وبلاگتون مفید،آموزنده و جالبه.
راستی،ممنون که به وبلاگ ما سر زدین.