فرمانده گروهانمان جمعمان کرد و گفت :«امشب باید با روحیه برید خط. چه پیشنهادی دارید؟»
هیچ کس چیزی نگفت.
همهمان را نشاند و پاهایمان را دراز کرد.
شروع کرد به اتل متل توتوله خواندن.
آنقدر خندیدیم که اشکمان درآمد و پهلوهامان هم درد گرفت.
وسط همین خندهها هم شروع کرد روضه امام حسین خواندن. اشکمان که سرازیر بود فقط خنده شد گریه.
آن شب خط، خیلی زود شکست.