چند ماهی بود که شال را برای پسرش می بافت.
شال را با طلا و جواهرهایش روی میز گذاشت و از در خارج شد.
مسئول جمع آوری کمکهای مردمی بلند شد به طرفش و آرام گفت:
خانم رسیدتون!
پیرزن نگاهی به رزمنده کرد.با لبخند گفت: پسرم رو هم که دادم، رسید نگرفتم.